در گذرگاه زمان...
خبر آمدنت، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر، مردمان یمن و مصر وتونس، مردمان لیبی، مردمان بحرین،سوریه، همه عالم به تمنای تو بر خاسته اند، لحظه ی آمدنت نزدیک است. شور و حالی بر پاست

 

5 دقیقه به ساعت دو مانده بود؛ اتوبوس به سختی هیکل سنگینش را توی خیابان می‌کشید، انگار تنش زیر لگدهای مسافرها کوفته شده بود و دیگر نای راه رفتن نداشت. گرمای شدید حس و حالی برایم نگذاشته بود .چشمانم را به سردر مغازه‌ها دوختم تا شاید حرکت کُند اتوبوس را حس نکنم.
اتوبوس توی ایستگاه ایستاد و صدای مسافرها که همدیگر را کنار می‌زدند تا زودتر بالا بیایند کلافه کننده بود. مسافرها یکی یکی صندلی‌ها را پر کردند. سری چرخاندم و به قیافه‌ی همه‌شان نیم‌نگاهی کردم، اما آن‌ها بی‌تفاوت به خیابان خیره شده بودند. اتوبوس به چهارراه رسید و پشت چراغ قرمز ایستاد. ناگهان صدایی سکوت اتوبوس را بهم ریخت. همه به طرف صدا نگاه کردند.


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, توسط آوای خسته ( هانیه )

یک کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ای بی آب و علف شنا کنند و نجات یابند .
دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم . بنابراین دست به دعا شدند و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند .
مرد اول از خدا غذا خواست . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن ٬ آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت .
هفته ی بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد ٬ زنی نجات یافت و به مرد رسید . در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت .
مرد اول از خدا خانه ٬ لباس و غذای بیشتری خواست . فردایش به صورت معجزه آسایی تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت .
دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردای آن روز کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را هما جا رها کند . پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد ٬ پس همین جا بماند بهتر است .
زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید : چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی ؟ پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است همه را خودم درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد .
ندا ٬ مرد را سرزنش کرد که اشتباه می کنی ! زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید ...
مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟
ندا پاسخ داد : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !!!


 

ارسال در تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:خدا, متن کوتاه, متن زیبا, مطالب خواندنی, همسفر, استجابت دعا, تمنا, نعمت, جزیره, توسط آوای خسته ( هانیه )

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می‌رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان‌ها است! آن‌ها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور می‌توانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟! پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!! توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارسال در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:خدا, ادیسون , برق, امیدواری, اختراع, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

باريدن مهتاب از دعاي مادر است

 

ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن ميگفت. يعني که مهتاب بود.

ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند

و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار ميگذرد.

ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطان العارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود

و من از او شبهاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستارهاي است،

شبي اما از همه درخشانتر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف ميباريد

و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.

مادر طيفور لحظه اي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيزکم، تشنه ام، کمي آب به من ميدهي؟

پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود.

با خود گفت: حتماً در سبو آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد.

سوز ميآمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من ميديدمش که ميلرزيد و دستهاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود.

و ديدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روياش نشست.

چشمه يخ زده بود و او با دستهاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود.

آب را در پياله اي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند.

و همانطور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم.

فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پياله اي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيده اي پسرم.

پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.

و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريده ام.

که باريدن بر او تکليفيست که خدا بر من نهاده است.

ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.

ارسال در تاريخ چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:خدا,نبی(ص) حضرت زهرا(س) مادر, روز مادر, بایزید بسطامی,, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند...
لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.
در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !
مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))
مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم! وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!

..

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, وسوسه ی شیطان, ابلیس, نماز, مسجد, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

 

در روایت است که آدم (علیه السلام) به پیشگاه باریتعالی شکوه کرد که:


«پروردگارا! شیطان را بر من سلطه بخشیدی و وسوسه هایش را همچون خون در

رگ هایم روان ساختی. به من نیز در برابرش چیزی عنایت کن.»


خدا فرمود:

ای آدم! هر کس از فرزندانت که به اندیشه ی گناه افتد، در نامه ی کردارش نمی

نویسم مگر انجامش دهد، و هر کس به اندیشه ی کار نیکی افتد، پاداش آن کار را

برایش می نویسم و اگر به انجامش آورد، ده برابر برایش می نویسم

 

آدم (علیه السلام) گفت:

«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»

خدا فرمود:

هر کس از فرزندانت که به گناه افتد و سپس توبه کند، گناهش را می آمرزم.

آدم (علیه السلام) گفت:

«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»

خدا فرمود:.

درِ توبه را برایشان باز می گذارم تا هنگامی که جانشان به گلو رسد.

آدم (علیه السلام) گفت «پروردگارا! همین بس است.»

ارسال در تاريخ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, پروردگار, نجوای دل, گفتکو با خدا, آدم و حوا, مرگ, توبه, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم

 داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند

صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟


شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه،

آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.

استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست

است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد

مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى

که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟

 شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام

استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست

يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد.

آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر

است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند

چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به

آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به

هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد،

چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم

نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم

به يکديگر بيشتر مي‌شود.

 

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به

يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى

بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

ارسال در تاريخ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, استاد, دانشگاه,دانشجو,قلب,عشق,محبت,دوستی, داستان کوتاه,, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

گروه اينترنتي درهم | www.darhami.com

 

 

پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

 با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... 


 

هر روز صبح  ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،

 

زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست


 
ارسال در تاريخ یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, زلال , آسمان , آبی, بیکرانه, شیر, آهو,زندگی,رابسه,زیبایی, چگونه بهتر زندگی کنیم, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

یه روز یه ترک بود...

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.
 
شجاع بود ونترس.
در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، دربرابر دیکتاتوری ایستاد
او برای مردم ایران ، آزادی می‌خواست
و در این راه ،زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری ورهایی از استبداد را بچشند.

 
یه روز یه رشتی بود...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.
اومی‌توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی وآرامش سپری کند!
اما سرزمین اش رو دوست داشت و مردمانش رو!
و برای همین دربرابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند
 
یه روز یه اصفهانی بود...
 
اسمش حسین خرازی
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جونشو برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش، از ناموس شو و از دینش!
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت

یه روز یه ترک و رشتی و کردو لر و اصفهانی و عرب و.!....
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
 
و به تکاپو برای شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند ،جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان راهم نثار کرده اند ،  به  "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, جوک,لطیفه, سرزمین,میرزا کوچک خان جنگلی , شهید خرازی,شهادت,باقرخان,ستارخان, توسط آوای خسته ( هانیه )

شما نجار زندگی خود هستید !

 نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه


 

دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر
و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود

ارسال در تاريخ یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:خدا,نجار,خانه,هدیه,کار,بازنشستگی,بازسازی,امنیت,شوک,اتفاق,شرایط,چکش و میخ, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

خداوند اقیانوسی است که در آن هستید


 

یک ماهی اقیانوس پرسید، "مرا ببخش، تو از من مسن تر هستی، پس می توانی به من بگویی: کجا می‌توانم آن چیزی را که اقیانوس نام دارد پیدا کنم؟

ماهی مسن تر پاسخ داد، "اقیانوس چیزی است که تو اکنون در آن هستی."

 

ماهی ناامید شده گفت، "آه؛ این است؟ ولی این آب است. آنچه من می‌جویم اقیانوس است." و او شناکنان دور شد تا جایی دیگر را بگردد.

 

 

همه جویای حقیقت هستند: همه کس در جست و جوی خداوند است، همه طالب معجزات هستند و رازهای منبع زندگی. و اوضاعی یکسان است: ماهی جوان‌تر از ماهی مسن‌تر می‌پرسد: «آن چیز که اقیانوس نام دارد چیست؟ من در موردش خیلی می شنوم.»

 

 و ماهی مسن‌تر می‌گوید، «تو در آن هستی.»

 

و طبیعتاً ماهی جوان‌تر گفت، «ولی این آب است و من در جست‌وجوی اقیانوس هستم.» او چنان ناکام شده بود که گفت، «بهتر است دور شوم و برای یافتن حقیقت به جایی دیگر بروم و اقیانوس را پیدا کنم.»

 

خداوند آن اقیانوسی است که شما در آن هستید، زیرا خداوند نام دیگری است برای زندگی.

 

شما هر لحظه خداوند را با تنفس‌هایتان به درون و بیرون می‌کشید. این خداوند است که در قلب شما می‌تپد. این خداوند است که در خون شما جاری است. خداوند مغزاستخوان شماست و استخوان‌ها و هوشمندی شما و خود آگاهی شماست.

 ولی چون ماهی در اقیانوس زاده شده ، بسیار نزدیک است ، فکر می‌کند که این فقط آب است.

 

این فقط هوا است که شما تنفس می‌کنید. و مردم درست مانند آن ماهی در جست‌وجو هستند و هرگز نخواهند یافت ، تا زمانی که از جست و جو بازایستند و فقط به آنچه که خود هستند نظر کنند، و اینکه آگاهی‌شان چیست و زندگی‌شان چیست. و تعجب خواهند کرد که نیازی نبوده به جایی بروند. هرآنچه که آنان در بیرون و محیط اطراف در پی آن بودند، در درونی‌ترین هسته وجودشان در خودشان وجود داشته است.

 

تمامی جهان هستی خداوند است. این مذاهب هستند که این کذب را درست کرده‌اند که خداوند دنیا را خلق کرده است و بنابراین این فکر را داده‌اند که خدا و دنیا دو چیز هستند و بنابراین آنان باید در پی خداوند باشند.

 

من مایلم این دوگانگی را کاملاٌ نابود کنم. خداوند خالق نیست، بلکه خود خلقت است.

 

او در درختان وجود دارد و در رودخانه ها و در ماه و در خورشید و در تو.

 

بجز خداوند هیچ چیز وجود ندارد.

 

جوینده همان جستنی است و صیاد همان صید. و ناظر همان منظر است. و لحظه‌ای که این را دریابی، چنان آسودگی عمیقی خواهد آمد و چنان آرامش عمیقی بر تو نازل می‌شود که قبلاً در خواب هم نمی‌دیدی. چشمانت چنان شفافیتی خواهند یافت که در همه جا زیبایی خواهی دید: یک زیبایی وصف نانشدنی، یک خیر عظیم. در کوچکترین چیز این زندگی تپش کائنات را احساس خواهی کرد. این دنیا پرستشگاه ما است و این خدای ما است و ما بخشی از آن هستیم.

 

پرستنده از پرستیدنی جدا نیست. درک این وحدت زنده، دیانت واقعی است.

 

اوشو - کتاب روح عصیانگر


 
ارسال در تاريخ پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:خد,مهربون,اقیانوس,ماهی,آب, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

دانشمندی جوان و نابغه، اما دردمند و گمنام

تا به حال عکس این دانشمند جوان و نابغه کشور را دیده اید؟

گروه اينترنتي درهم | www.darhami.com


جوانی که با همه دردها و مشکلات جسمانی تا آخرین لحظات زندگی خود دست از کسب علم و دانش برنداشت و مدال های افتخار را یکی پس از دیگری به گردن آویخت.

محمد شیرعلی شهرضا که از دانشجویان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف و متولد سال 1365 بود، دانشجوی نابغه دانشکده علوم ریاضی دانشگاه صنعتی شریف که دانشجوی نمونه کشوری سال 86، دارنده رتبه اول جشنواره جوان خوارزمی در سال 85 و پژوهشگر ممتاز انجمن رمز ایران بود. در طول دوره کارشناسی خود موفق به ارایه 80 مقاله علمی در کنفرانس‌های بین‌المللی شد و 13 مقاله چاپ شده در مجلات معتبر علمی پژوهشی داشت و یک اختراع ثبت شده نیز از خود به جا گذاشت.

او در سال 1385 به عنوان پژوهشگر جوان ممتاز انجمن رمز ایران در مقطع کارشناسی برگزیده شد و در دومین کنفرانس بین‌المللی ایکتا 2006 (ICTTA 2006) به عنوان جوان‌ترین محقق انتخاب شد و همچنین در یازهمین کنفرانس بین‌المللی انجمن کامپیوتر ایران (CSICC2006) به عنوان جوان‌ترین محقق برگزیده شد. این دانشجوی فقید یک کتاب به عنوان "آموزش الگوریتم‌ها" تألیف کرد و همچنین 2 بخش برای دایره المعارف Encyclopedia of Mobile Computing &commerce و کتاب Handbook of on secure Multimedia Distribution را نوشته است. زمینه‌های تحقیقاتی مورد علاقه وی نهان‌نگاری اطلاعات، برنامه‌نویسی تلفن همراه و سیستم‌های تفکیک کاربران انسانی از ماشین بود.

وی چندی پیش بر اثر ناراحتی ستون فقرات درگذشت. محمد شیرعلی شهرضا با ایمان و اعتماد به نفسی که داشت لحظه ای خود را اسیر درد و رنجی نکرد که تمام عمر گریبانگیرش بود. اگر چنین کرده بود قطعا از این عمر کوتاه اما پرثمر وی نشانی بر جای نمانده بود.

 

 

ارسال در تاريخ پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, دانش,علم,دانشمند,نابغه,محمد شیرعلی شهرضا, توسط آوای خسته ( هانیه )

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد